زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

بازم مامانی دیر اومد.....

سلام عزیز مامان ببخشید بازم دیر اومدم، آخه هنوز کامپیوترمون درست نشده و من بازم اومدم کافی نت. حالا از اتفاقات این چند روز واست بگم: از شنبه هفته قبل یعنی ٢٠ خرداد امتحانات دانشگاه پیام نور شروع شده و من دوباره مراقبم. خبر بعد اینکه پنج شنبه هفته قبل تولد محمد مهدی پسر دختر عمه مریم بود، تولد سه سالگیش،  منم واسش یه تی شرت خوشکل خریدم. وقتی کیک رو آوردن محمد مهدی اینقدر خسته بود که داشت خواب می رفت، ولی .قتی کادو مامان و باباش که یه ماشین شارژی بو رو دید خواب از سرش پرید و کلی باهاش بازی کرد. خلاصه که جشن تولد خوبی بود و خوش گذشت، فقط جای تو خیلی خالی بود عزیزم. خبر دیگه اینکه بابایی هنوز بیکا...
30 خرداد 1391

مامانی اومد!!!!!!

سلام عزیز مامان ببخشید اینقدر دیر اومدم، آخه کامپیوترمون مشکل پیدا کرده، الانم کافی نت هستم. خوب حالا از اتفاقات این چند روزه واست بگم: پنج شنبه هفته قبل دایی حجت و زن دایی فائزه اومدن خونه مامان جون، منو بابایی هم رفتیم اونجا. جمعه شب مامان جون دلمه درست کرد و همگی رفتیم پارک، جات خیلی خالی بود عزیزم. مامان بزرگم و خاله مریم و خاله مژگان با خانواده شون هم بودن. شنبه عصر هم دایی حجت و زن دایی رفتن شیراز، آخر هفته هم میرن تهران. راستی یادته گفتم میخوام واست بافتنی ببافم؟ تمومشون کردم، شال گردن و کلاه و ژاکت و شلوار، خیلی خوشکل شده، ا ینا رو واسه پسرم بافتم. بعدا عکسشم میذارم. ...
15 خرداد 1391

دیدار مامان با دوستاش

دیروز من و حمیده رفتیم سروستان، خونه دوستم الهه (صاحب وبلاگ نفس مامانی دوستت دارم). راضیه هم از شیراز اومد اونجا. از صبح تا عصر پیش هم بودیم، خیلی بهمون خوش کذشت.                                                       با کمک هم ناهار درست کردیم و خوردیم. کلی خاطرات خوابگاه و دانشگاه رو با هم مرور کردیم. یه اتفاق باحال هم افتاد، چند تا خیار و گوجه و...
6 خرداد 1391
1